داشتم پستهای قدیمیتر رو میخوندم، از آخرین پست وبلاگ سر سری مرور میکردم تا اولینش..
تفاوت دغدغههام چقدر زیاد بود. چقدر عوض شدم و اطرافیانم هم عوض شدن. انگار این سه سال اخیر رو سرعت تغییر اطرافیانم رفته روی x2 !!
خیلی وقتها پیش میاد اتفاقی میفته و یاد اتفاق مشابهش در چندین سال قبل میفتم . تو این لحظاته که به این فکر میکنم چقدر پخته تر شدم!
برای چیزای کوچیک بی تابی نمیکنم، مودم سریع تغییر نمیکنه، برای همه چیز زود از کوره در نمیرم. بیشتر تو زمان حال زندگی میکنم. سعی میکنم منطقی تر فکر کنم.
راستی من مثلا 6 سال پیش دغدغه ام چیا بود؟ یادم نمیاد خیلی.. کلیات افکار و آرزوهام یادمه.
ولی یه چیز رو یادمه! من از خدا حمید رو خواستم و خدا هم آرزوم رو براورده کرد. چند روز پیش وقتی از دور دیدمش که داشت میرفت سمت برادرش ، همینطور که با نگاهم دنبالش میکردم به این فکر میکردم که این همون مردیه که همیشه تصورش رو میکردم و از خدا میخواستم همچین کسی رو جلو راهم بذاره.
هیچوقت فکر نمیکردم 4 سال بگذره و هنوزم که هنوزه وقتی تو چشماش نگاه میکنم لبخند بزنم.
به نظرم میارزید به تمام اون روزهای سخت و آسون که گذروندم ولی کنار حمیدرضا بودم.
7 روزه که از سالگرد ازدواجمون گذشته و 4 ساله که کنار همیم. 4 ساله شبها کنار هم میخوابیم. کی میدونه 14 سال دیگه چیکار میکنیم و کجاییم ولی اینو مطمئنم 14 سال دیگه هم میام مینویسم: هنوز بعد از 14 سال برام عادی نشده بودنش، هنوزم وقتی نگاش میکنم یادم میفته چقدر دوسش دارم!